زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

عکسهای خانم طلا تو خونه عمو

دیشب جلسه قرآن خونه عمو محمد بود هرچند با نبودن مامان احترام و بابابزرگ جلسه هفتگیمون لطفی نداشت ولی به هر حال برگزار شد. و حالا عکسای خانم طلا: زهرا و امیر حسین(نوه خاله بابایی) بقیه در ادامه مطالب.....   الهی فدات بشم دوباره جامدادی زن عمو رو برداشتی؟؟ ...
13 آبان 1390

آخ جون مامان لیلا اینا اومدن

خدا رو شکر مامان لیلا و بابابزرگ یکشنبه صبح به سلامتی اومدن.ما هم از شنبه صبح رفتیم اونجا که خونه رو برا اومدنشون آماده کنیم هرچند مامان لیلا همه کاراشو کرده بود ولی یه کم گردگیری نیاز بود هرچند شما و امیر علی حسابی شیطونی کردین و نذاشتین ما به کاری برسیم ولی با کمک خاله زینب(زندایی) یه کارایی کردیم. خیلی دلمون میخواست بریم استقبالشون ولی هوا خیلی سرد بود و ما موندیم خونه و دای امیر و دای محمد  رفتن استقبال و مامان لیلا اینا رو با کلی سوغاتی آوردن خونه که البته اکثر سوغاتیها مال شما و امیر علی بود خوب هرچی باشه نوه های گلشونید دیگه تا چهارشنبه شب خونه مامان لیلا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. مهمون که میومد میرفتی پیششون و سرتو با...
12 آبان 1390

زهرا و غم فراق....

سلام مونس تنهایی ام دو سال پیش همین روزا بود که بابایی با مامان احترام و بابا بزرگ رفتن حج و برای اینکه من دق نکنم بابایی ثبت نام کرد برام تا چند روز بعد از رفتنشون با مامان لیلا و بابابزرگ برم کربلا روزای سخت و در عین حال پرخاطره ای بود. امسال دوباره بابایی میخواست بره حج منم راضی شدم ولی وقتی یاد روزای سخت دو سال پیش می افتادم نگران و مضطرب میشدم بدتر از همه اینکه اون روز خودم تنها بودم ولی امسال شما هم بودی و .... تا اینکه خدا رو شکر یکی از استادا که بابا دو تا درس سه واحدی باهاش داشت اجازه نداد بابا بره و بابایی مجبور شد انصراف بده. این روزا روزای سختیه برای هر سه ما، جمعه مامان لیلا اینا رفتن کربلا از یه طرف ناراحتیم برای دوریشون ...
4 آبان 1390

عکسهای نازدونه جون

به به چه دخمل خوش تیپی وای...چقدر با چادر ناز میشی عسلم   وای....چه نازی هم میکنه خوشکل خانم اوه اوه چرا اخم کردی؟؟؟؟؟؟ الهی فدات بشم دستتو نخور دیگه .... ...
3 آبان 1390

عمه جون تولدت مبارک

"عمه طاهله مهلبون تفلدت مبالک"( از طرف زهرا) عمه طاهره عزیزم تولدتون مبارک(از طرف مامان فهیمه) اینم یه دسته گل ناقابل تقدیم به بهترین عمه دنیا مهربونم نگاهت زیباتر از خورشید ، دلت پاک تر از آسمان و صدایت آرام تر از نسیم بهار تولدت نورباران به اندازه گل های مریم دوست داریم آرزویمان سلامتی توست ...
3 آبان 1390

فرشته های مهربون ممنون!!!!!

سلام عزیز دلم نزدیک غروب آفتاب دیروز یه اتفاق خیلی بد افتاد بابایی رو تخت خوابیده بود و ما رفتیم که بیدارش کنیم شما رو گذاشتم کنار بابا که با ترفند های مخصوص خودت بابا رو بیدار کنی وقتی بابا بیدار شد چشمت خورد به کمد اسباب بازیهات و رفتی به طرفش بابایی گفت مواظبت باشم منم اومدم به طرف پایین تخت و کنارت نشستم و مواظبت بودم شما هم ایستاده بودی و لبه پایینی تختو گرفته بودی که یکدفعه دیدم با سر افتادی پایین الهی بمیرم اصلا نفهمیدم چی شد آخه بالا سرت نشسته بودم و مواظبت بودم ولی............من که دستام به شدت میلرزید و شروع کردم به گریه کردن بابایی تورو بغل کرد وبردت بیرون از اتاق منم با ترس و وحشت از اینکه نکنه چیزیت شده نکته جایی...
27 مهر 1390

زهرا و سال تحصیلی 90!!

سلام همه هستی ام امروز حدودا 27 روز از آغاز سال تحصیلی میگذره و ما  تقریبا به وضعیت موجود خونمون عادت کردیم بابایی امسال ارشد قبل شد و همه رو (مخصوصا منو) ذوق زده کرد آخه بابایی خیلی به درس علاقه داشت ولی به دلیل افتادن در دام عشق ترم 7لیسانس ازدواج کرد و نتونست ارشد قبول بشه و من همیشه از این موضوع ناراحت بودم و سعی میکردم شرایط براش مساعد شه تا بتونه ادامه تحصیل بده که به لطف خدا و تلاش خودش امسال این اتفاق خوب افتاد. ولی خوب برای من و شما شرایط سختیه، بهتره وضعیت موجود خونمونو برات کامل توضیح بدم: طبقه اول( خودمون): بابایی شنبه تا دوشنبه از صبح تا ظهر کلاس داره بعدشم باید بره شرکت تا 7 یا 8شب اضافه کاری وقتیم میرسه خونه هم...
27 مهر 1390

پیتزای لعنتی!!

سلام عزیز دلم چند روزی نرسیدم برات مطلب بذام مامانی رو ببخش آخه چند روزی مریض شده بودی الهی مامان بمیره حالت خیلی بد بود همشم تقصیر من بود. بذار بیشتر توضیح بدم: دوشنبه هفته پیش به اصرار بابایی شام رفتیم بیرون و پیتزا خوردیم و شما هم به خاطر اصرار زیادت یه کمشو خوردی ولی اصلا فکرشو نمیکردم برات بد باشه آخه برای چکاب یکسالگی که بردیمت پیش دکترت دیگه بهمون برنامه خاصی نداد و گفت غذای خودتونو بجز سوسیس کالباس و هله هوله های سوپری بهش بدین و خوب پیتزای ما هم گوشت و مرغ و قارچ بود.... وقی رسیدیم خونه یک ساعت نگذشت که افتادی به استفراغ چیزی نمیگذشت که تشنت میشد و شیر یا آب میخواستی و منم بهت میدادم و دوباره چند دقیقه بعد اونا رو بالا می ...
26 مهر 1390

ادامه عکسهای چادگان

سلام نازگلم یه چند تا عکس دایی محمد تو چادگون ازت گرفته بود که تازه به دستم رسیده والان برات میذارم زهرا جان عمه طاهره میخواد چشمای نازتو ببینه میشه عینکتو برداری الهی قربون دخترم بشم که به به حرف مامانش گوش میده این عکسم تو گوشی دایی محمد کشف شد که بدون شرحه هواداران عزیز میتونن نظرشونو در مورد این عکس بگن   ...
10 مهر 1390