زهرا و غم فراق....
سلام مونس تنهایی ام
دو سال پیش همین روزا بود که بابایی با مامان احترام و بابا بزرگ رفتن حج و برای اینکه من دق نکنم بابایی ثبت نام کرد برام تا چند روز بعد از رفتنشون با مامان لیلا و بابابزرگ برم کربلا روزای سخت و در عین حال پرخاطره ای بود.
امسال دوباره بابایی میخواست بره حج منم راضی شدم ولی وقتی یاد روزای سخت دو سال پیش می افتادم نگران و مضطرب میشدم بدتر از همه اینکه اون روز خودم تنها بودم ولی امسال شما هم بودی و .... تا اینکه خدا رو شکر یکی از استادا که بابا دو تا درس سه واحدی باهاش داشت اجازه نداد بابا بره و بابایی مجبور شد انصراف بده.
این روزا روزای سختیه برای هر سه ما، جمعه مامان لیلا اینا رفتن کربلا از یه طرف ناراحتیم برای دوریشون از طرف دیگه دلتنگ کربلا شدم و تمام لحظات خودمو کنارشون حس میکنم. خدایا بهشون توفیق بده با زیارت مقبول برگردن
مامان احترام و بابابزرگ هم دیشب ساعت ٢ رفتن خیلی دلم میخواست برم بدرقه شون شما خواب بودی داشتم آماده میشدم بریم که مامان اومدن و گفتن هوا خیلی سرده نمیخواد شما بیاین تا صدای مامان رو شنیدی چشمای قشنگتو باز کردی و دیدی مامان چادر مشکی سرشونه خواستی بری بغلشون اما چون وقت نبود زود خداحافظی کردیم و مامان رفتن الهی بمیرم اینقدر گریه کردی تا اینکه به زحمت بعد نیم ساعت خوابوندمت ولی تا صبح ناله میکردی عزیزم ناراحت نباش مامان احترام رفتن یه جای خیلی قشنگ و یهمون قول دادن کلی برامون دعا کنن ایشالا ٢٨ روز دیگه سالم و سرحال برمیگردن پیشمون هرچند هنوز یه روز نگذشته هممون دلتنگشونیم. بابایی هم که خوب عذرش موجهه و حال و روزش بدتر از ماست ایشالا قسمت بشه هممون با هم بریم حج