فرشته های مهربون ممنون!!!!!
سلام عزیز دلم
نزدیک غروب آفتاب دیروز یه اتفاق خیلی بد افتاد
بابایی رو تخت خوابیده بود و ما رفتیم که بیدارش کنیم شما رو گذاشتم کنار بابا که با ترفند های مخصوص خودتبابا رو بیدار کنی وقتی بابا بیدار شد چشمت خورد به کمد اسباب بازیهات و رفتی به طرفش بابایی گفت مواظبت باشم منم اومدم به طرف پایین تخت و کنارت نشستم و مواظبت بودم شما هم ایستاده بودی و لبه پایینی تختو گرفته بودی که یکدفعه دیدم با سر افتادی پایین الهی بمیرم اصلا نفهمیدم چی شد آخه بالا سرت نشسته بودم و مواظبت بودم ولی............من که دستام به شدت میلرزید و شروع کردم به گریه کردن بابایی تورو بغل کرد وبردت بیرون از اتاق منم با ترس و وحشت از اینکه نکنه چیزیت شده نکته جاییت خون میاد....نگاهت کردم و خدا رو شکر ظاهرا چیزیت نبود ولی هنوز گریه میکردی رفتم کمی آب آوردم تا هر سه بخوریم و آروم شیم. بابایی گفت بذارمت رو زمین تا راه بری ببینیم خوبی.....خدا رو شکر طی معاینات انجام شده توسط بابایی و مامانی به این نتیجه رسیدیم که سالم و سرحالی. مامان احترام همیشه میگه بچه ها تا وقتی نمیتونن مواظب خودشون باشن و تشخیص بدن چه خطرایی براشون وجود داره، خدا دو تا فرشته رو مامور میکنه تا ازشون مراقبت کنه......................فرشته های مهربون ممنون
اون شب بابایی یه صدقه حسابی برات کنار گذاشت ولی من هنوز کمی نگران بودم که نکنه یه اتفاقی برات افتاده ولی ما متوجه نمیشیم خلاصه با کمی استرس خوابیدیم تا اینکه ساعت ٤ و نیم با صدای گریت بیدار شدیم هر کاری کردم آروم نشدی چراغا رو روشن کردم بهت آب بدم که چشمت خورد به چادر مشکیم و اصرار که بریم دد منم ناچار شدم چادر سر کنم و ببرمت تو کوچه که دم در بابابزرگ رو دیدیم آخی خیلی خسته بود تازه از ماموریت رسیده بود با تعجب بهم گفت این وقت شب کجا میرین که شما گفتی دد چون بیرون سرد بود بابابزرگ گفتن بیاین بریم بالا و....زهرا خانم بانی خیر شد و مامان احترام و عمه رو موقع اذان صبح بیدار کرد. یه کم بالا نشستیم و دوباره اون روت بالا اومد و شروع کردی به گریه کردن و میخواستی بری بیرون منو بابایی هم مجبور شدیم با ماشین ببریمت بیرون که سرما نخوری خلاصه به زحمت تونستم ساعت ٧ بخوابونمت و دیگه کاملا خیالم راحت شد که خدا رو شکر هیچیت نشده و سالمی آخه کلی انرژی داشتی و بازی کردی