زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

فرشته های مهربون ممنون!!!!!

1390/7/27 12:14
نویسنده : مامان فهیمه
438 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلمماچ

نزدیک غروب آفتاب دیروز یه اتفاق خیلی بد افتادناراحت

بابایی رو تخت خوابیده بود و ما رفتیم که بیدارش کنیم شما رو گذاشتم کنار بابا که با ترفند های مخصوص خودتلبخندبابا رو بیدار کنی وقتی بابا بیدار شد چشمت خورد به کمد اسباب بازیهاتHello
Kitty و رفتی به طرفشHello
Kitty بابایی گفت مواظبت باشم منم اومدم به طرف پایین تخت و کنارت نشستم و مواظبت بودم شما هم ایستاده بودی و لبه پایینی تختو گرفته بودی که یکدفعه دیدم با سر افتادی پایین الهی بمیرم اصلا نفهمیدم چی شد آخه بالا سرت نشسته بودم و مواظبت بودم ولی............من که دستام به شدت میلرزید و شروع کردم به گریه کردن بابایی تورو بغل کرد وبردت بیرون از اتاق منم با ترس و وحشت از اینکه نکنه چیزیت شده نکته جاییت خون میاد....نگاهت کردم و خدا رو شکر ظاهرا چیزیت نبود ولی هنوز گریه میکردی Hello
Kittyرفتم کمی آب آوردم تا هر سه بخوریم و آروم شیم. بابایی گفت بذارمت رو زمین تا راه بری ببینیم خوبی.....خدا رو شکر طی معاینات انجام شده توسط بابایی و مامانی به این نتیجه رسیدیم که سالم و سرحالیHello
Kitty. مامان احترام همیشه میگه بچه ها تا وقتی نمیتونن مواظب خودشون باشن و تشخیص بدن چه خطرایی براشون وجود داره، خدا دو تا فرشته رو مامور میکنه تا ازشون مراقبت کنه......................فرشته های مهربون ممنونHello
Kitty

اون شب بابایی یه صدقه حسابی برات کنار گذاشت ولی من هنوز کمی نگران بودم که نکنه یه اتفاقی برات افتاده ولی ما متوجه نمیشیم خلاصه با کمی استرس خوابیدیم تا اینکه ساعت ٤ و نیم با صدای گریت بیدار شدیم هر کاری کردم آروم نشدی چراغا رو روشن کردم بهت آب بدم که چشمت خورد به چادر مشکیم و اصرار که بریم دد منم ناچار شدم چادر سر کنم و ببرمت تو کوچه که دم در بابابزرگ رو دیدیم آخی خیلی خسته بود تازه از ماموریت رسیده بود با تعجب بهم گفت این وقت شب کجا میرین که شما گفتی دد چون بیرون سرد بود بابابزرگ گفتن بیاین بریم بالا و....زهرا خانم بانی خیر شد و مامان احترام و عمه رو موقع اذان صبح بیدار کرد. یه کم بالا نشستیم و دوباره اون روت بالا اومد و شروع کردی به گریه کردن و میخواستی بری بیرون منو بابایی هم مجبور شدیم با ماشین ببریمت بیرون که سرما نخوری خلاصه به زحمت تونستم ساعت ٧ بخوابونمت و دیگه کاملا خیالم راحت شد که خدا رو شکر هیچیت نشده و سالمی آخه کلی انرژی داشتی و بازی کردیHello
Kitty

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان آترینا
14 مهر 90 1:13
سلام عزیزم؛ الهی خاله جون امیدوارم طوریت نشده باشه

نه خاله خدا رو شکر خوبه

دایی محمد
15 مهر 90 1:07
سلام دایی الهی قربونت برم که دست کیا افتادی تا خدایی نکرده نکشنت ولت نمیکنن
اصلا کاراتا بکن دوتایی بریم تهران




باششششه دایی جون هرچی دلت میخواد بگو دایه مهربون تر از مادر.....
عمه ی بابا
15 مهر 90 11:18
عزیزم! امیدوارم مشکل خاصی پیش نیومده باشه. اما راستش رو بخواهی همه ی ما بارها وبارها از این اتفاقا برامون افتاده تا به اینجا رسیدیم فکر نکن چون اینجا مال تو مستند میشه یعنی فقط برا تو رخ داده تازه بازم باید زمین بخوری و بلند شی تا مرد شی!

کاش میشد بدون زمین خوردن مرد بشه آخه این جوری من و باباش نصفه عمر میشیم

مامان آترینا
15 مهر 90 19:41
عزیزم روزت مبارک
مامان كوثر
16 مهر 90 17:02
سلام خدا را شكر كه چيزيش نشده بازم به همت شما، وبلاگ قشنگي شده من كه وقتشا ندارم فقط براي ديدن وبلاگ شما ميدوني چند دفعه پا شدم! دلم براي ديدنتون تنگ شده زهرا را ببوس
مامان نازنین زهرا
18 مهر 90 14:47
سلام خیلی ناراحت شدم بازم خدا رو شکر چیزی نشده مواظب این فرشته کوشولومون باشید از طرف من ببوسیدش عزیزم بزرگ میشی یادت میره

سلام خاله جون ممنون