زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

"روزت مبارک"

      برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها هدیه ام به دخترم ، همون قشنگ نازنین دخترم روزت مبارک       این دسته گل تقدیم به دسته گل زندگیمون زهرا   ...
8 مهر 1390

سفر به چادگان

سلام دردونه جونم ٥شنبه و جمعه گذشته خانم طلا رو برای دومین بار بردیم چادگان اما این بار با یه جمع شلوغتری رفتیم و خیلیم خوش گذشت ولی چون شما تازه راه افتاده بودی و هی تپ تپ می افتادی نیاز به مراقبت شدید داشتی و من مجبور بودم مدام کنارت باشم با این حال چند بار بد جور افتادی و گریت گرفت ولی خدا رو شکر چیزیت نشد واای از شب دوم برات بگم که بلال درست کرده بودیم و همه داشتیم میخوردیم که شما هوس کردی و از بس علاقه نشون دادی مجبور شدم یه کم بهت بدم هرچند بقیه میگفتن "دلش درد میگیره ""بهش نده"ولی.....چشمت روز بد نبینه(البته شب بد ) که نصف شب از دل درد بیدار شدی و با جیغ و دادت همه رو بیدار کردی  یکی تو آشپزخون...
6 مهر 1390

زیتون !!!!

سلام ناز گلی ماه رمضون برای اولین بار بود که با زیتون!!!!آشنا شدی و خیلی بهش ابراز علاقه کردی کم کم به این نتیجه رسیدم که باید زیتونا رو از دست نازگلی قایم کنم چون اگه زیتونا رو میدیدی میخواستی همشونو گاز گازی کنی و............ بابایی میگفت زیادیش ضرر داره و فقط یکی دو تا میذاشت بخوری. چند روز پیش که با عمه و مامان احترام رفته بودیم خرید چشمت خورد به یه مغازه زیتون فروشی وشروع کردی به بهانه گرفتن وگریه کردن  من و مامان احترام و عمه به زحمت تونستیم حواستو پرت کنیم و از اونجا فرار کنیم. عزیزم بزرگتر که شدی هر چقدر زیتون دلت خواست میتونی بخوری ...
5 مهر 1390

گز آرامش بخش گریه های شبانه زهرا!!!!!!!!!

چند شب پیش طی تلاش فراوان بابایی و مامانی ساعت ١٠ شب خوابیدی و ما کلی ذوق کردیم که دیگه داری یاد میگیری شبا زود بخوابی و صبح زود پاشی تا اینکه ساعت حدود یک ربع بود که باصدای گریت بیدار شدیم هر کاری کردیم آروم نشدی و فقط به در اشاره میکردی و میخواستی بری بیرون!!! به ناچار بغلت کردم و با بابایی رفتیم تو کوچه یه کم راه رفتیم و برگشتیم تو خونه که دوباره شروع کردی به گریه کردن و عمه اینا رو بیدار کردی یه دفعه دیدیم عمه داره میاد پایین و یه گز تو دستشه تا چشمت خورد به گز آروم شدی و نشستی تا  برات بازش کنم گزتو خوردی و خوابیدی!!!!! ...
5 مهر 1390

دندون!!

سلااااام جیگرم مامانو ببخش عزیزم خیلی وقته برات مطلب نذاشتم آخه این چند روزه خیلی بهونه گیر شدی چون داری دندون در میاری یه کم هم تب داشتی البته خدا رو شکر الان بهتری فعلا چهار تا دندون خوشکل بالا داری دو تا هم پایین که فک کنم تو چند روز آینده دو تای دیگه اون پایین در بیاری مبارکت باشه عزیزم   ...
2 مهر 1390

پیشرفتهای دخمل ناناز

سلام خوشکل مامان میدونی تو این مدت چقدر پیشرفت کردی الهی قربون راه رفتنت برم خیلی باحال راه میری یه چند قدم میری بعد که تعادلت به هم میخوره و میخوای بیفتی یه دفعه مسیرتو عوض میکنی تا وانمود کنی اصلا نمیخواستی بیفتی این نی نی ها هم تو کف راه رفتن شما موندن واااای از حرف زدنت نگفتم دیشب چند بار گفتی "عمه" که کلی مامان احترام و عمه برات ذوق کردن "بابا"و "ماما" و "دد" و"نه" هم کلماتی هستن که قبلا میگفتی ازغذا خوردنت بگم که دوس داری قاشق بزرگ بگیری دستت و خودت از تو قابلمه بخوری قربون دختر با هوشم بشم میدونی پیشرفت بعدیت اینه که بعضی عروسکاتو به اسم میشناسی مثلا وقتی میگم سارا رو بیار بهش غذا بده میاریش و قاشقو به طر...
2 مهر 1390

جشن تولد یکسالگی!

هوووووووووووررررررررررا بالاخره جشن تولد گرفتیم   تولد تولد تولدت مبارک       مبارک مبارک تولدت مبارک آره نازنینم دیروز بعد از ده روز تلاش تونستیم همه رو جمع کنیم  مامان لیلا اینا، مامان احترام اینا، دای امیر،عمو محمد، عزیز، مادر، آقاجونا و خاله زهره. زن عمو اتاقو برات تزیین کرد دستش درد نکنه خیلی خوشکل شد مامان احترام و عمه رضوان هم کمک کردن سالاد ماکارونی و پیراشکی ها رو درست کردیم بابایی هم از بیرون پیده خرید که دست همشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. کیک تولدتم خیلی خوشمزه شده بود خودتم خیلی دوست داشتی جمله روی کیکتو دای محمد از خودش دروکرده:دردانه، عزیز خان...
20 شهريور 1390

آلبوم خاطرات خانم طلا

اینا گزیده ای از عکسا ی روز اول تولدته تا حالا . میتونی همشونو توی قسمت ادامه مطالب ببینی.         اوه اوه نی نی سرما نخوری:)) الهی بمیرم اینجا زردی داشتی و چند روزی توی دستگاه موندی یه خواب آروم بعد از زدن واکسن دو ماهگی! ...
16 شهريور 1390

واکسن 1سالگی

سلام نفسم امروز با زن عمو!! رفتیم بهت واکسن زدیم آخه من اصلا تحملشو ندارم پاها تو بگیرم تا بهت واکسن بزنن به خاطر همین باید یکی باهام باشه و من بیرون اتاق بایستم  برای واکسنای قبلی با مامان احترام میرفتیم ولی امروز مامان احترام میخواست بره مدرسه و زن عمو زحمتشو کشید. الانم خدا رو شکر حالت خوبه و خوابیدی       data:image/gif;base64,R0lGODlhOgF5AKIGAAAAADExMWNjY5ycnM7Ozv///wAAAAAAACH/C05FVFNDQVBFMi4wAwEAAAAh+QQFBQAGACwAAAAAOgF5AAAD/mi63P4wykmrvTjrzbv/YCiOZGmeaKqubOu+cCzPdG3feK7vfO//wKBwSCwaj8ikcslsOp/QqHRKrVqv2Kx2y+16v+CweEwum8/otHrNbrvf8Lh8Tq/b7/i8fs/v+/+AgYKDhIWGh4iJiouMjY6PkJGSk5SVlpeYmZqbnJ2en6Choq...
14 شهريور 1390