زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

فرشته کوچولوی خدا

هفتمین سالگرد عشقمون مبارک

سلام جیگل مامان و بابا امروز هفتمین چشن تولد عشقمونه وصف این روز قشنگ تو این پسته که پارسال گذاشتم http://dordone.niniweblog.com/post34.php دیشب جلسه هفتگی خونواده مامان احترام نوبت ما بود و ما هم به مناسبت سالگردعقدمون یه شام ساده درست کردیم و ازشون دعوت کردیم که زودتر بیان و شام منزل ما باشن و البته همه لطف کردن و به موقع اومدن خیلیییییی خوش گذشت مهمونا که رفتن بهت گفتم: زهرا جون بیا من و بابایی رو بوس کن و بهمون بگو سالگردتون مبارک! الهی قربونت بشم اول من و بعد بابایی رو بوس کردی و گفتی: سال گر دتون مبالک بهت گفتم مامان عروس شده بودما.... گفتی: من نانای میکردم! گفتم: شما پیش خدا بودی و البته شایدم اونجا داشتی نانای می...
24 آذر 1391

شیطنتهای بی امان!!

سلام ووروجک مامان این روزا خیلی بلا شدی و اگه بخوام همه شیرین کاریهاتو تو وبلاگت بنویسم باید تمام مدت بشینم و برات بنویسم چند شب پیش که ساعت 12 از مهمونی اومدیم و خواستم لباستو عوض کنم طبق معمول پروژه شروع شد....اینو دوس ندارم..اون قشنگ نیس....این رنگی نمیخوام....بعد از کند و کاو سر کشوی لباسات تازه چشمت خورد به کمد عروسکات و گفتی:"مامان صندلی بذار میخوام عروسکامو ببینم"  اتاق سرد بود و هرچی میگفتم بیا بیرون فایده ای نداشت، بعد از برسی اونا رفتی سراغ اون یکی کمدت .."مامان صندلی بذار اینجا میخوام ببینم کدوم لباسام قشنگتره"  بابایی گفت بهتره لباساشو بیاریم بیرون ولی راضی نمیشدی تا اینکه رگال(همون چوبی که لبایا تو کمد بهش آویزونه...
21 آذر 1391

عزیز من توللدت مبارک!!

بابایی مهربون ساله شدنت مبارک   الهی قربون زبونت برم دخمل نازم، دیشب به بابا میگفتی:"عزیز من تولدت مبارک" "گل من تولدت مبارک" "جیگل من تولدت مبارک"          ...
10 آذر 1391

زهرا و درخت پرتقال91

سلام پرتقال کوچولوی مامان! پارسال چند تا عکس خوشگل با درخت پرتقال گرفتی که تو ویلاگت گذاشتم امسال دوباره چند تا عکس گرفتی با همون درخت وهمون لباسا! البته یه کم برات کوچیک شدن ولی میخواستم عکسا جالبتر باشه زهرا و درخت پرتقال 90 زهرا و درخت پرتقال 91!! دخترم زیاد بزرگ نشده آخه ازبس بد غذایی عزیزم   ایتم لینک عکسای 90   http://dordone.niniweblog.com/post27.php زهرا در حال ناز کردن برای مامان احترام(که طبقه بالا هستن) ...
2 آذر 1391

شیطنت جدید!

سلام نازدونه جونم الهی قربون چشمات برم که ازش شیطونی میباره زهرا: مامان زیتون میخوام مامان فهیمه: نداریم عزیزم زهرا:ببینم که نداریم ....وکلا به هر بهونه ای که شده میری سراغ یخچال بیچاره و همه جاشو زیر و رو میکنی من هم تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که یخچالو خاموش میکنم چند روز پیش که از جستجوی یخچال خسته شده بودی تصمیم گرفتی یه کم بشینی تو یخچال تا نفسی تازه کنی ...
29 آبان 1391

سفر نامه یزد

سلام عزیز دردونه مامان وبابا نازنینم مامان رو ببخش خیلی وقته برات مطلب نذاشتم، آخه از وقتی از شیر گرفتمت خوابت خیلی کم شده و وابستگیت بهم خیلی زیاد!  برای همین اصلا وقت آزاد ندارم بیام وبت تو این مدت خیلی دلم میخواست از شیرین کاریهات بنویسم که فرصت نشد ولی قول میدم به مرور برات بنویسم حالا میخوام از خاطرات سفر شیرین یزد بنویسم که خدا رو شکر خیلی بهمون خوش گذشت  دو هفته پیش که تقریبا یک ماه از پروژه طاقت فرسای از شیر گرفتن نازگلی گذشته بود و بابایی هم میانترم ریاضی مهندسی(که واقعا تبدیل به یک غول بزرگ شده)رو داده بود تصمیم گرفتیم یه سفر کوچیک بریم تا یه کم کسب انرژی کنیم. اول میخواستیم با مامان لیلا اینا بریم شیراز دیدن...
27 آبان 1391