زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

سفر نامه یزد

1391/8/27 23:44
نویسنده : مامان فهیمه
406 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دردونه مامان وبابا

نازنینم مامان رو ببخش خیلی وقته برات مطلب نذاشتم، آخه از وقتی از شیر گرفتمت خوابت خیلی کم شده و وابستگیت بهم خیلی زیاد!چشم برای همین اصلا وقت آزاد ندارم بیام وبت

تو این مدت خیلی دلم میخواست از شیرین کاریهات بنویسم که فرصت نشد ولی قول میدم به مرور برات بنویسم حالا میخوام از خاطرات سفر شیرین یزد بنویسم که خدا رو شکر خیلی بهمون خوش گذشت 

دو هفته پیش که تقریبا یک ماه از پروژه طاقت فرسای از شیر گرفتن نازگلی گذشته بود و بابایی هم میانترم ریاضی مهندسی(که واقعا تبدیل به یک غول بزرگ شده)رو داده بود تصمیم گرفتیم یه سفر کوچیک بریم تا یه کم کسب انرژی کنیم.

اول میخواستیم با مامان لیلا اینا بریم شیراز دیدن دایی امیرعلی(آخه تازه پیوند کبد انجام داده)ولی دیدیم بنده خدا حالش زیاد خوب نیست و اگه ما بریم اذیت  میشه ....گزینه بعدی یزد بود آخه تو دوران عقدمون (اونوقت که زهرا پیش خدا نشسته بود و نقاشی میکشید!) یه سفر  رفته بودیم یزد و خاطرات خیلی شیرینی داشتیم، خلاصه به چند تا هتل زنگ زدیم تا اتاق رزرو کنیم ولی اتاق دو تخته خالی نداشتنناراحت خیلی تو ذوقمون خورده بود بابایی گفت بهتره زنگ بزنیم عمواحسان(دوست دوران لیسانس بابایی) شاید بتونه برامون یه جا پیدا کنه ولی عمو احسان کلی اصرار کرده بود که بریم خونه خودشون اما من موافق نبودم مزاحمشون بشیم ، بابایی که فکر کنم خیلی دلش برای عمو احسان تنگ شده بود  کلی اصرار کرد وقرار شد فقط یه شب اونجا بمونیم...ساعت 11 صبح 5شنبه حرکت کردیم و حدود 4ونیم رسیدیم، رفتیم تفت پیش عمو احسان یک ساعتی تو خونشون استراحت کردیم و با هم (ما و عمو احسان و خاله عروس!)رفتیم بیرون. خیلی شهر آروم و تمیزی بود

شب اول که خیلی بهمون خوش گذشت، عمو احسان و خونوادشون خیلی مهربون و خونگرم بودن حس میکردم مدت هاست با هم آشناییم اصلا احساس غریبی نمیکردم بابایی هم که اگه چیزی بهش نمیگفتیم میخواست تا صبح بشینه و با عمو احسان از خاطراتش بگه... اما چون خیلی خسته بودیم حدود ساعت 12ونیم خوابیدیم....نزدیکای 4 صبح بود که با صدای گریه دخملی از خواب بیدار شدم. هر کاری میکردم آروم نمیشدی همه را بیدار کردی و به هیچ طریقی آروم نمیشدی خیلی حس بدی داشتم یاد حرف مامان لیلا افتام که همیشه میگه "آدم بچه دار باید بشینه تو خونش" خیلی خودخوری کردم با کلی نذر و نیاز ساعت 6 صبح بود که خوابت برد، با اینکه خونواده عمو احسان خیلی ماه بودن و دلم نمی اومد زود از پیششون بریم ولی تصمیم گرفتیم شب بعد رو بریم هتل پیدا کنیم و اگه جای مناسب پیدا نشد برگردیم اصفهان. آخه همه مزاحمت هامون به یه طرف،بیداری نصف شب بنده خداها دیگه خیلی فجیع بود....

نزدیکای ظهر جمعه با عمو احسان و خاله عروس(راستی خاله عروس خواهر عمو احسانه! وچون زهرا عکسای عروسیشونو دیده بود بهش میگفت خاله عروسلبخند) رفتیم به طرف مهریز جاهای خیلی قشنگی رو دیدیم از جمله:

سرو کهنسال 

 

کوه ریگی( بنده خدا عمو احسان زهرا رو بغل کرد تا وسطای کوه بردش)

 

 

مساجد و حسینیه های قدیمی که وسط حیاطشون یه نخل بزرگ بود برای مراسم تاسوعا و عاشورا

یه چشمه قشنگ هم رفتیم که از شانس ما اون موقع خشک بودناراحت 

با شهر زیبای مهریز خداحافظی کردیم و رفتیم به طرف سریزد ....

اول یه حمام و یه خونه قدیمی رو دیدیم که هنوز مرمت نشده بود ولی خیلی جالب بودن والبته از این قسمت زهرا ناناسی خوابید بعد از اونجا رفتیم کاروانسرا و ارگ سریزد خییییییلی قشنگ بودن ولی حیف دخترم خوابیده بود این جاها رو ندید...

نزدیکای اذان مغرب بود که اومدیم یزد و از میدان امیرچخماق و موزه آب دیدن کردیم ناناسی هم بیدار شد..

موزه آب

 

اونقدر بهمون خوش گذشته بود که انگار شب گذشته و جیغ و فریادهای نصف شب زهرا رو فراموش کرده بودیم و با اصرار عمو اینا دوباره یه شب دیگه مزاحمشون شدیم و با همدیگه رفتیم خونشون.

دخملی شروع به بازی کرد ...مغازه بازی،قایم موشک و... الهی بمیرم بچم به خاطر مشکل...خجالت یه کم دلش درد گرفته بود که بعد از کمی بدو بدو و تحرک مشکلش حل شد و حسابی سرحال شده بود و ما رو تا ساعت یک و نیم بیدار نگه داشته بود. شب قشنگی بود کلی با مامان و خواهر عمو احسان گپ زدیم...

صبح شنبه با کلی خاطره خوش از عمو احسان و خونوادشون خداحافظی کردیم و رفتیم یزد.

نماز ظهرمونو تو یه مسجد خیلی قشنگ خوندیم

از شانس ما مسجد جامع یزد برای تعمیرات بسته بودناراحت ولی  زندان اسکندر، خانه لاریها و.....رو دیدیم

 

محله قدیمی

خانه لاریها

حمام ابوالمعالی

ساعت 3 بعد از ظهر بود که از شهر زیبای یزد خارج شدیم و به طرف اصفهان راه افتادیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمه ی بابا
25 آبان 91 15:45
خوشحالم که بالاخره اومدی. دخترت خیلی دختر شده! امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه. به امید دیدار



سلام عمه جون ممنون از محبتتون
احسان شیبانی
23 آذر 91 1:11
سلام به روی ماه زهرا کوچولو
وقتی امشب عکساتا دیدم و یاد روزی که منت بر دل و دیده ما گذاشتی و به همراه بابا مامانت اومدی پیشمون افتادم دلم بدجوری هوای دوباره دیدنتا کرد، دل خاله عروس هم برات یه ذره شده، هنوز عکساتا ندیده ولی اولین فرصت که وبلاگتا بهش نشون دادم حتما اونم با دیدن دوباره عکسهات کلی ذوق می کنه ! کوچولوی من اینجا جات خیلی خالیه از وقتی رفتی هر از گاهی که صحبت از تو میشه همه میگن ای کاش بازهم تشریف بیارید ودوباره صورت خوشگل و نازتا بوسه بارون کنیم ...
دلم برای دوباره دیدن مغازه بازی، صلوات فرستادن و زل زدن تو چشای خوشگل و شیرین زبونی هات تنگ شده...
صمیمانه از خدا برای تو ومامان و بابای مهربونت ارزوی بهترین ها را دارم...


بی نهایت ممنون از محبتتون