زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

فرشته کوچولوی خدا

فرهنگ لغات

سلام شیرین زبونم مامانو ببخش با تاخیر اومدم دلیل موجهی ندارم ولی میتونم کلاسایی که میرم رو بهونه کنم! این روزا خیلی شیرین زبون شدی عاشق حرف زدنتم لهجه خیلی خنده داری داری مخلوطی از اصفهانی و نجف آبادی و فارسی معمولی بعضی کلمات رو خنده دار ادا میکنی مثلا استخون: اسکنون           بنویسم: ببنیسم         گوشت کوب:  گوش گوش          بریزم: بزیلم     آخ جون موهات داره بلند میشه و تقریبا میتونم دم اسبی ببندم البته اگه شما اجازه بفرمایید   ...
7 بهمن 1391

عکس العمل متفاوت!

سلام عسلکم این روزا عاشق دیدین فیلمهای نوزادیت هستی . اما پارسال یادمه یه بار برات یکی از فیلمای نوزادیتو گذاشتم اولش با تعجب نگاه کردی و کم کم بغض کردی و گریت گرفت و هر کاری میکردم آروم نمیشدی و با نگرانی میخواستی دوباره فیلمو نگاه کنی فکر میکردی این زهرایی که تو فیلمه و من و بابایی قربون صدقه اش میرم شما نیستی خوب البته واقعا چهره ات عوض شده و حق داشتی ولی اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر ناراحتت کنه. چند روز پیش قصه به دنیا اومدنت و نوزادیتو برات گفتم و بهت گفتم که از اون روزا فیلم هم داریم کلی ذوق کردی و میخواستی ببینی، عکس العملت خیلی متفاوت بود تا فیلماتو داری میبینی همش میگی " خدا نی نی زهرا رو"، و ادای اون روزا رو در میاری و ما هم با...
15 دی 1391

زهرا به دانشگاه میرود.....

سلام خانم دانشجو الهی فدات شم که هر روز یه ژستی میگیری یه روز مغازه دار میشی و البته خلاقیت بالایی هم داری از بس با پول بازی میکردی نگران بودیم که پول کثیفه و ممکنه مریض بشی، مامان احترام گفت کاش یاد میگرفت تو بازی با کارت خرید کنه......که یه دفعه رفتی یه کارت تلفن با مهر شکیات آوردی و این جوری بودکه مغازه داریت به روز شد یه روز میگی من عزیز شدم و میری کتری و فنجون میاری و میگی آقا باغه میخوام بلاش چایی ددست کنم. (روسری دم دستت نبود حوله سرت کردی!) یه روز دوباره عزیز میشی، چادر سرت میکنی و روی صندلی نماز میخونی یه روز مداح میشی ، میگی بلندگو برات بیاریم و شرع به خوندن میکنی و باید همه گریه کنن دیروز اوم...
9 دی 1391

پس لرزه های تنبیه دردسر ساز....

سلام ووروجکم دیشب وقتیکه من در حال نماز خوندن بودم مکالمه ای بین شما و بابایی رد و بدل شد که باعث شد خندم بگیره و نمازم باطل بشه زهرا: بابایی میگمااااا من شیطونی کردم منو بذار اون بالا بابایی: نه بابا جون اونجا خطر داره زهرا: من شیطونی کردم خوب... بابایی :   از این به بعد هر کس دختر خوبی بود میذازمش اونجا زهرا: قول میدم دیگه شیطونی نکنم  منو بذار بالا بابایی: اصلا دیگه هیچ کس حق نداره بره اون بالا بله اینجا بود که من از خنده روده بر شده بودم و نمازم باطل شد و به کمک بابایی اومدم و با هزار کلک پشیمونت کردیم (این عکس رو در حال تاب بازی توی حیاط ازت گرفتم) ...
7 دی 1391

یلدا 91

سلام نازنینم شب یلدای امسال مامان احترام و بابابزرگ (البته شما به بابابزرگات میگی حاجی!) مسافرت بودن و نصمیم گرفتیم بریم خونه مامان لیلا ولی وقتی میریم خونشون ازبس شما و امیرعلی شیطونی میکنین همه رو کلافه میکنین این بود که من پیشنهاد دادم بریم رستوران شب نشین که نزدیک آتیشگاهه و همه موافقت کردن و قرار شد بساط شب چله یعنی میوه و آجیل و چای و البته دیوان حضرت حافظ رو ببریم و شاممونو هم اونجا بخوریم (البته اگه میشد شاممون رو هم میبردیم بالاخره اصفهانی هستیم دیگه ) تا رسیدیم دیدیم یه صف طولانی از آقایون زن ذلیل ایستادن و هوا هم خیلی سرد بود پرسیدیم گفتن باید حداقل یک ساعت منتظر باشین تا آلاچیق خالی بشه  و فقط هم میتونید یک ساعت داخل آلا...
4 دی 1391

خانم واکسی!!!

سلام دخمل بلا یه مدتی بود که خدا رو شکر کمتر مغازه بازی میکردی و من به خودم دلداری میدادم که دخترم داره پیشرفت میکنه و داره به این نتیجه میرسه که مغازه داری برای کسی که بابا و مامانش مهندسن اصلا شغل مناسبی نیست   چند شب پیش که از بیرون اومده بودیم و خواستیم کفشامونو بذاریم توی جاکفشی چشمت خورد به واکس و گیر دادی که کفشا رو واکس بزنی   چند دقیقه ای صبر کردم ولی فایده ای نداشت میخواستی همه کفشا رو واکس بزنی و هوا هم سرد بود بهت گفتم یه کفش بیار تو تا بذاریم روی روزنامه و واکسش بزنی ولی....  از روزنامه که خوشتون نیومد و به یکی و دوتا کفش هم راضی نشدید و نتیجه تلاشهای منو بابایی و از اون طرف اصرار شما این شد... وای خد...
4 دی 1391

تنبیه دردسر ساز!

سلام دخمل بلا چند شب پیش از بس اذیت کردی و نمیخوابیدی بابایی گذاشتت بالای ویترین تا تنبیه بشی ولی زهی خیال باطل  تازه خوشت اومده بود و نمیخواستی بیای پایین و گفتی پشتی بهت بدیم تا همونجا بخوابی  و خلاصه به زحمت تونستیم بیاریمت پایین ...
24 آذر 1391