زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

نقاشی

سلام عزیز دلم تازگی به نقاشی خیلی علاقمند شدی به حدی که هیچ جایی از نقاشی کشیدن شما در امان نیست جزوه های بابایی، در، دیوار،فرش،.. و خلاصه هر جایی که به نظرت مناسب بیاد تا روش یه اثری خلق کنی برای اینکه آثار شما رو بتونیم حفظ کنیم و البته  مهمتر از همه اینکه همه جا رو از دست آثار شما حفظ کنیم! بابایی یه برگه A1 رو دیوار چسبوند و شد محل نقاشی کشیدن شما و البته شما هم از این ایده خوشت اومد و فعلا داری اونجا نقاشی میکشی داری فکر میکنی چی بکشی من بهت پیشنهاد دادم جوجه بکش ولی خوشت نیومد اینم عکس العملت   بالاخره تصمیم گرفتی نی نی بکشی و داری رنگ مناسب رو پیدا میکنی ...
16 ارديبهشت 1391

اصفهان شهر زیبای خدا

سلام عجب ماهیه این اردیبهشت این روزا هوا بهشتی شده واقعا حیف که بابایی اصلا وقت نداره بیاد بریم گردش، هرچی منتظر شدیم دیدیم فایده نداره بابایی اصلا وقتش آزاد نمیشه این بود که چند روز پیش با مامان لیلا و خاله فاطمه و خانم آقای کاظمی و دخترشون(که از دوستای خانوادگی مون هستن) رفتیم باغ گلها وای که چه هوای خوبی داشت چه فضای رویایی و زیبایی واقعا جای بابایی خالی بود دوربین همراهمون نبود ولی یه چند تا عکس با گوشی از دخمل نازم گرفتم که دیدنش خالی از لطف نیست بقیه در ادامه مطلب   ...
14 ارديبهشت 1391

قطار سواری عروسکها!

سلام جیگر طلای مامان این روزا خیلی بازیگوش شدی ودر عین حال تنوع طلب، زود از اسباب بازیهات خسته میشی و یه بازیه جدید یا یه اسباب بازیه جدید میخوای، هر روز باید کلی فکر کنم تا با همون اسباب بازیهای قبلیت یه بازیه جدید کشف کنم تا دوس داشته باشی مشکل دیگه اینکه خانم خانما خیلی بد غذا شده و باید ترفندهای مختلف به کار ببرم تا لطف کنید و یه چیزی بخورید چند روز پیش یه فکری به ذهنم رسید اینکه با لوگوهات یه قطار درست کنیم و عروسکها رو سوارش کنیم خدا رو شکر خیلی خوشت اومد و کلی وقت باهاش سرگرم بودی ....کم کم وقت میوه خوردنت شد و نقشه کشیدم از عروسکات کمک بگیرم تا سیب رو بخوری ....خدا رو شکرر نقشه ام اثر کرد و یه سیب کامل خوردی مع...
8 ارديبهشت 1391

زهرای سحرخیز

سلام دختر قشنگم امروز سحرخیز شده بودی و ساعت ۶ از خواب بیدار شدی منم دیشب دیر خوابیده بودم و اصلا حس نداشتم پاشم یا حتی چشمامو باز کنم سعی کردم به زور بهت شیر بدم تا بخوابی ولی زهی خیال باطل .... بهم گفتی "پا" یعنی پاشو!! بابایی بغلت کرد، بهت آب داد ولی آروم نشدی بابایی بردت پشت پنجره و پرنده ها رو بهت نشون داد که داشتن نماز میخوندن کلی براشون ذوق کردی ولی دوباره زدی زیر گریه و "مامان" و "دد" میخواستی به زور چشمامو باز کردم و پاشدم بغلت کردم به بابایی گفتم بره بخوابه( آخه طفلک فقط صبحای جمعه میتونه بخوابه) از هر ترفندی استفاده کردم نتونستم منصرفت کنم و کاملا مصمم بودی بری "دد"..... تا اینکه مامان احترام مثل یه فرشته نجات اومد پایین تا بب...
1 ارديبهشت 1391

مسجد!!

سلام جگر گوشه مامان چند شب پیش باهم رفتیم مسجد، چند تا از اسباب بازی هاتو با کمی چوب شور (که خیلی دوست داری) بردم تا سرت گرم بشه و اجازه بدی نماز بخونم با مامان احترام توی یکی از  صف ها نشستیم که دیدم یه پسر بچه حدودا دو ساله نشسته جلومون بهت گفتم "برو با نینی بازی کن، بهش چوب شور بده"(در راستای تلاش من و بابایی برای اینکه دخملمون بخشنده باشه و به اصفهانیا نره!!)........ با خیال راحت نیت کردم و با نیم نگاهم مواظبت بودم نصف چوب شوراتو پسر کوچولو خورد و اسباب بازیهاتم برداشت تا بازی کنه شما هم با خودت گفتی(تو رو خدا حضور قلبو میبینید سر نماز فکرای دخملمم میخونم )....."آخه بخشنده بودنم حدی داره" به ژسر کوچو گفتی "نه... بده... نه" وجی...
1 ارديبهشت 1391

ادامه عکسهای کیش

داشتم دسک تاپو مرتب میکردم که چشمم خورد به فولدری که توش گزیده ای از عکسای کیش جیگرم بود و من یادم رفته بود بذارم تو وبلاگ  عیب نداره به قول بابابزرگ ماهی رو هر وقت از آب بگیری خیسه بقیه در ادامه مطلب ...
19 فروردين 1391