زهرای سحرخیز
سلام دختر قشنگم
امروز سحرخیز شده بودی و ساعت ۶ از خواب بیدار شدی منم دیشب دیر خوابیده بودم و اصلا حس نداشتم پاشم یا حتی چشمامو باز کنم سعی کردم به زور بهت شیر بدم تا بخوابی ولی زهی خیال باطل.... بهم گفتی "پا" یعنی پاشو!! بابایی بغلت کرد، بهت آب داد ولی آروم نشدی بابایی بردت پشت پنجره و پرنده ها رو بهت نشون داد که داشتن نماز میخوندنکلی براشون ذوق کردی ولی دوباره زدی زیر گریه و "مامان" و "دد" میخواستیبه زور چشمامو باز کردم و پاشدم بغلت کردم به بابایی گفتم بره بخوابه( آخه طفلک فقط صبحای جمعه میتونه بخوابه) از هر ترفندی استفاده کردم نتونستم منصرفت کنم و کاملا مصمم بودی بری "دد"..... تا اینکه مامان احترام مثل یه فرشته نجات اومد پایین تا ببینه دخمل ناز چی میخواد شا هم کلی خودتو لوس کردی ...تا اینکه قرار شد با هم برید "دد" و منم به ادامه خوابم پرداختم فکر کنم بعد یک ساعت برگشتید مامان میگفت کلی ذوق کردی با هم رفته بودین پارک محله(ببخشید آخه پارک محلمون یه کم خنده داره) اونجا کلی بازی کرده بودی از همه مهمتر اینکه یه کم نون و پنیر و گردو هم خورده بودی و چون من همیشه با صبحانه خوردن شما مشکل دارم مامان احترام بهم پیشنهاد دادن که هر روز صبح زود ببرمت پیاده روی تا صبحانه تو درست بخوری ولی میمونه یه مشکل اونم تنبلی و خواب آلودگی مامان فهیمه!!