مسجد!!
سلام جگر گوشه مامان
چند شب پیش باهم رفتیم مسجد، چند تا از اسباب بازی هاتو با کمی چوب شور (که خیلی دوست داری) بردم تا سرت گرم بشه و اجازه بدی نماز بخونم
با مامان احترام توی یکی از صف ها نشستیم که دیدم یه پسر بچه حدودا دو ساله نشسته جلومون بهت گفتم "برو با نینی بازی کن، بهش چوب شور بده"(در راستای تلاش من و بابایی برای اینکه دخملمون بخشنده باشه و به اصفهانیا نره!!)........ با خیال راحت نیت کردم و با نیم نگاهم مواظبت بودم نصف چوب شوراتو پسر کوچولو خورد و اسباب بازیهاتم برداشت تا بازی کنه شما هم با خودت گفتی(تو رو خدا حضور قلبو میبینید سر نماز فکرای دخملمم میخونم)....."آخه بخشنده بودنم حدی داره" به ژسر کوچو گفتی "نه... بده... نه" وجیغ میزدی نماز اول که تموم شد مامان پسر کوچولو دعواش کرد و بهش گفت بره تو قسمت مردونه.....
تازه انگار عذاب وجدان گرفته بودی جیغ میزدی و میگفتی"نی نی...." نماز دوم شروع شد ولی به هیچ طریقی آروم نمیشدی...اشاره میکردی به قسمت مردونه مجبور شدم بغلت کنم و برم نزدیک پرده از پشت پرده نی نی پیدا شد چند بار صداش زدی خودم صداش زدم هر چی بهش گفتم بیا میگفت " نه این که به من اسباب بازی نمیده" خلاصه تا آخر نماز دوم منت کشی میکردیم و آقا راضی نمیشد بیاد تا اینکه نمازز تموم شد و مامان احترام دخمل نانازو گرفت و من نماز فرادی خوندم الهی فدای اون دل مهربونت بشم
دخمل مهربونم
اندازه تموم گل های دنیا دوستتت دارم