زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

زهرا و زاینده رود

روز عید غدیر از صبح با عمو و زن عمو و عمه رضوان و خاله زهره بابایی رفتیم اصفهان گردی اولش رفتیم کوه صفه و اونجا صبحانه خوردیم و تا حدودای ظهر اونجا گشتیم بعدم رفتیم اطراف رودخونه کمی قدم زدیم و یه ناهار خوشمزه خوردیم . خلاصه تا حدودای ساعت 4ونیم "دد" بودیم و کلی بهت خوش گذشت ولی خیلی خسته شدی  و بعدش دو سه ساعتی خوابیدی. بقیه عکسها در ادامه مطالب.... ...
26 آبان 1390

وای که چقدر تو نازی

قول داده بودم عکسای شب عید قربانو بذارم اینم عکسای خانم ناز تو "شب نشین")یه رستوران خوشکل نزدیک آتیشگاه) هنوز از خونه بیرون نرفته خوابت گرفته نازنینم؟ بقیه در ادامه مطالب.... الهی قربون خنده هات برم ...
18 آبان 1390

عید قربان مبارک

دوست جونیهای وبلاگمون عید قربان ، پر شکوهترین ایثار و زیباترین جلوه ی تعبد در برابر خالق یکتا به همتون مبارک     نازنین دخترم این دومین عید قربانه که با هم جشن میگیریم پارسال روز عید قربان به شکرانه بودنت جشن گرفتیم و به خونواده بابایی ولیمه دادیم، یادش به خیر خیلی خوش گذشت. دیشب هم با عمه و عمو و زن عمو رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم که عکساشو بعدا میذارم. همه اینا بهونه بود تا بهت بگم دختر قشنگم عیدت مبارک   ...
18 آبان 1390

عکسهای خانم طلا تو خونه عمو

دیشب جلسه قرآن خونه عمو محمد بود هرچند با نبودن مامان احترام و بابابزرگ جلسه هفتگیمون لطفی نداشت ولی به هر حال برگزار شد. و حالا عکسای خانم طلا: زهرا و امیر حسین(نوه خاله بابایی) بقیه در ادامه مطالب.....   الهی فدات بشم دوباره جامدادی زن عمو رو برداشتی؟؟ ...
13 آبان 1390

آخ جون مامان لیلا اینا اومدن

خدا رو شکر مامان لیلا و بابابزرگ یکشنبه صبح به سلامتی اومدن.ما هم از شنبه صبح رفتیم اونجا که خونه رو برا اومدنشون آماده کنیم هرچند مامان لیلا همه کاراشو کرده بود ولی یه کم گردگیری نیاز بود هرچند شما و امیر علی حسابی شیطونی کردین و نذاشتین ما به کاری برسیم ولی با کمک خاله زینب(زندایی) یه کارایی کردیم. خیلی دلمون میخواست بریم استقبالشون ولی هوا خیلی سرد بود و ما موندیم خونه و دای امیر و دای محمد  رفتن استقبال و مامان لیلا اینا رو با کلی سوغاتی آوردن خونه که البته اکثر سوغاتیها مال شما و امیر علی بود خوب هرچی باشه نوه های گلشونید دیگه تا چهارشنبه شب خونه مامان لیلا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. مهمون که میومد میرفتی پیششون و سرتو با...
12 آبان 1390

زهرا و غم فراق....

سلام مونس تنهایی ام دو سال پیش همین روزا بود که بابایی با مامان احترام و بابا بزرگ رفتن حج و برای اینکه من دق نکنم بابایی ثبت نام کرد برام تا چند روز بعد از رفتنشون با مامان لیلا و بابابزرگ برم کربلا روزای سخت و در عین حال پرخاطره ای بود. امسال دوباره بابایی میخواست بره حج منم راضی شدم ولی وقتی یاد روزای سخت دو سال پیش می افتادم نگران و مضطرب میشدم بدتر از همه اینکه اون روز خودم تنها بودم ولی امسال شما هم بودی و .... تا اینکه خدا رو شکر یکی از استادا که بابا دو تا درس سه واحدی باهاش داشت اجازه نداد بابا بره و بابایی مجبور شد انصراف بده. این روزا روزای سختیه برای هر سه ما، جمعه مامان لیلا اینا رفتن کربلا از یه طرف ناراحتیم برای دوریشون ...
4 آبان 1390