خاطرات سفر شمال
سلام طلای مامان
میخوام از خاطرات سفر شمال برات بگم
از همون اول که نشستیم تو ماشین چون شب نیمه شعبان بود تو خیابونا مولودی پخش میشد نذری میدادن شما و امیر علی جو گیر شدین و اول امیر علی استارت رو زد و گفت "علی قا نانا بذار" بابایی هم دستور رو اجرا کرد و نانا رو روشن کرد و دوتایی شروع کردین به دست زدن و.... ولی امیر علی نانا های مارو دوست نداشت چون همه مجاز بودن و.... خلاصه هی میگفت "علی قا ناری ناری بذار" ما که بی خبر از همه جا میگفتیم منظورش چیه که فهمیدیم ..... دایی تو لب تابش ناری ناری رو داشت و مجبور شدیم بریزیم رو فلش و برای امیر علی خان بذاریم، زهرای ما هم که از این جور آهنگا گوش نداده بود و با آهنگای معمولی کلی نانای میکرد دیگه فک کنین با این آهنگ چیکار میکرد
جمعه صبح تصمیم گرفتیم بریم کنار ساحل و اونجا صبحانه بخوریم، بساط صبحانه رو پهن کردیم و خواستیم شروع کنیم که دیدیم دخمل و پسمل بلا دستاشونو پر ماسه کردن و ریختن وسط سفره و..... تمام پنیر ها و هندونه و کره و.....پر ماسه شداینم از صبحانه رویایی در کنار دریا
کلا هر کدوم یه کاری میکردین اون یکی هم دقیقا همون کار رو تکرار میکرد زهرایی یه ذهنش رسی بره پشت پنجره عقب بشینه امیر علی تا دید زهرا رفت سعی کرد خودشم بره ولی نتونست چاره ای جز این نبود که دخملمو بکشه پایین و این بار زهرا خواست بره بالاو...... خلاصه هرکی از کنارمون رد میشد با خنده به ما اشاره میکرد و شده بودیم مایه خنده ملت
تو عکس پایینی دخملم یه حلزون شکار کرده و داره میبره به امیر علی نشون بده