زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

روز تولد

1390/6/14 21:40
نویسنده : مامان فهیمه
853 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربونی که تو رو به ما هدیه دادبغل

سلام .

امروز دقیقا یه ساله که میگذره ، یه سال از روزی که به دنیا اومدیلبخندفرشته. تو 9 شهریور 89 (20 رمضان) صبح ساعت 10 به دنیای اومدی . به دنیای ما آدم  بزرگایی که کلی از بودن و دیدنت ذوق کردیم .

خیلی قبلتر از اینکه باشی و ما بفهمیم که هستی اسمت سبحان بود . اما بعد از اینکه فهمیدیم دختری ، اسمات هی عوض میشد یه وقتی میشدی ستایش یه وقتی ثنا یا حتی سنا! یه وقتی هم سبوحا که به اسم داداش سبحانتم بخوره . البته بماند که تو اولین فرشته ای بودی که خدا به خونواده ی ما داده بود . این ناشی از آینده نگری ما بود!!!!

طوری شد که حتی تا چند روز بعد از تولدت هم  اسم نداشتی . زردی که گرفتی باباییت نذر کرد اگه خوب شدی اسمتو بذاره زهرا !

خدا خواست تو خوب بشی و نذر بابات ادا بشه. حالا دنبال پسوند و پیشوند واسه اسم زهرا میگشتیم یه وقتی متین الزهرا یه وقتی یاسمین زهرا ، فاطمه زهرا ،نازنین زهرا و در آخر هم شدی همون زهرا !  "زهرا "

اینم عکس روز اول به دنیا اومدنت:

بعد 10روز بود که اومدی به خونتون . خونه ای که از خیلی وقت پیش از اومدنت  منتظر دیدن تو بود .روزای اول مامان جون و عمه میومدن  پایین به بهونه ی کمک به مامان فهیمه  حتی شبا هم میموندن . آخه دخمری شب و روزو گم کرده بودی . اوایل فقط بیدار بودی و میخواستی باهات حرف بزنیم اما بعد از آخر شب تا سحر فقط جیغ میزدی و گریه میکردی بگذریم از اینکه توی بغل مامانی با هم! گریه میکردی

این وضع تا چند ماه اول طول کشید  ولی کم کم با شب و روز این دنیا آشنا شدی .

توی این یه سال اتفاقای زیادی افتاده که خیلی دوست داشتم ریز به ریز با جزئیات تمام! برات بنویسم اما خودت نمیذاشتی

یه دفعه مامانی و دائی محمد گذاشته بودنت توی پتو و تکونت میدادن تا خوابت ببره .(ساعت 2 نصف شب!)که یه دفعه افتادی زمین آخه اونا خسته شده بودن .

یه بار هم روی تخت مامان بابا خوابیده بودی ، که بیدار میشی و سینه خیز میای  به طرف کمد اسباب بازی هات و ... تق ...

چند وقتی هم بود که دهنت آفت میزد و این شده بود دلیل نگرانی و ناراحتی مامانت که هر بار به گریه ختم میشد . ببین مامانت چقدر دوست داره .

راستی یه بار هم رفتی مشهد .یه مشهد چند روزه  با مامانی ،بابایی ، مامان جون و آقاجون .

(بین خودمون باشه وقتی برگشتین  مامان و بابا توبه کار شدن که تا وقتی که کوچیکی دیگه برن مسافرت . البته این تصمیمشون تا چندماه بیشتر اثر گذار نبود.مثلا چند وقت بعد رفتین تهران و باز هم مریض شدی.)

اولین کلمه ای که  گفتی " دَ دَ " بود . که با گفتنش همه ی منظوراتو به ما میفهموندی .

 

 

 

 

این روزا خیلی شیطون شدی . تا الان 6تا دندون  داری که بعضی وقتا باهاشون گاز میگیری  چند وقتیه که میتونی خودت وایسی و در حال حاضر هم داری یاد میگیری که راه بری . دستتو میگیری به مبل و صندلی و ... و قدم قدم میزنی .

کلمه های جدیدی هم به دایره لغاتت! اضافه شده . که باز هم خودت معنی شونو میفهمی.

یادت باشه که ما تا همیشه دوست داریم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله فاطمه
13 شهریور 90 19:43
خاله جون معنی اسمت خیلی قشنگه.مثل اسمت درخشان و تابنده ای.دست مامان و بابات درد نکنه.تازه خاله هر چی دلت خواست شیطونی کن ولی شیطونی های خوب، مامان فهیمه با من. اگه دعوات کرد زود بهم ایمیل بزن بیام سراغش.دوست دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه خاله.....