زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

واکسن هجده ماهگی

سلام نازنینم ساعت نزدیک ۱ بامداده ولی خوابم نمیبره نگران واکسن فردا هستم . خیلی معصومانه  و ناز خوابیدی الهی قربونت برم کاش فردا شب هم با همین آرامش بخوابی. راستی امشب بازی قایم موشک رو یاد گرفتی من خیلی این بازی رو دوست دارم البته هنوز بلد نیستی قایم بشه فقط من باید قایم بشم و شما بیای پیدام کنی خدای مهربون کمک کن واکسن فردا به خیر بگذره و دخترم اذیت نشه و هیچ مشکلی براش پیش نیاد پ ن ١: صبح روز دوشنبه با استرس شدید از خواب بیدار شدیم الهی بمیرم شما که همیشه تا ده صبح میخوابیدی اون روز ساعت ٨ بیدار شدی با مامان احترام رفتی حمام (آخه بعد از واکسن تا دو سه روز نمیشه ببرمت حمام) حدود ساعت ده و نیم از خونه رفتیم بیرون اول کارا...
15 اسفند 1390

این روزای عسلک

الهی فدات شم که هر وقت متوجه میشی میخوایم بریم بیرون کیف و موبایل و خللاصه هر چیزی که فکر میکنی برای بیرون رفتن لازمه رو میگیری دستت و دم در میایستی و هی میگی "دد" "دد" آخییی دخترم از دیدن زاینده رود نیمه خشک ناراحته   ...
8 اسفند 1390

بازم تاخیر!!!

سلام گل دخمل شیطون و بلا شاید به پای توجیح تنبلی هام بذاری ولی باور کن وقت نمیکنم بیام برات مطلب بذارم به هر حال مامانو ببخش نمیدونم از کدوم شیرین کاریهات بگم بازیهای خانم گل: بیرون رختن وسایل داخل کابینت، مخلوط کردن حبوبات، تخلیه کامل کیف که برات فرقی نداره  چه مدل کیفی باشه ، (کیف پول ،کیف دستی من ، کیف بابایی و ....کیف هرکسی که در دسترست باشه) ، تخلیه کشوی لباس، کمد جانماز، قفسه کتاب، بیرون ریختن اسباب بازیهات از تو تخت پارکت و....... خلاصه اینکه عاشق هر نوع بی نظمی وریخت و پاش هستی الهی قربونت برم چند وقتی میشه که یاد گرفتی خودت غذا بخوری البته نصفشو می ریزی رو زمین ولی تقریبا کنترل قاشق دستت اومده صبحا که از خواب پامی...
3 اسفند 1390

دخمل شیرین زبون

سلام عسلکم الهی فدات شم که روز به روز داری نازتر و دوست داشتنی تر میشی تازگیا هر کلمه ای که میگیم میخوای دنبالمون تکرار کنی الهی فدای حرف زدنت بشم شیرین زبون مامان فرهنگ لغات خانم طلا مامانو .......... مامان بابا نی نی دایی عمه آبوده........... آب بده ببه ده......... غذا یا شیر بده دادر...........چادر ممد.........محمد عمم..........عمو نانا............ نانای ماما لیلی.......ماماان لیلا لو.......لوبیا جا....جارو تو......ترش دا......داغ و.....                       اینم  عکسای زهرا خانم ...
27 دی 1390

امان از این هوای آلوده...

سلام نازنینم یک ماهی میشه که هوا خیلی آلوده شده و متاسفانه بارندگی هم نمیشه منم از اونجایی که خیلی از مریض شدن نازگلم بیزارم خیلی مواظبت بودم تا جاییکه میشد بیرون نمیرفتیم حتی اگه متوجه میشدم تو مهمونیها کسی سرماخورده سعی میکردم اونجا نرم تا از ویروسها دور باشیم از اونجایی که میگن "از هرچی بترسی سرت میاد" متاسفانه علی رغم مراقبت های شدید ویروس بدجنس افتاد به جون نازگلم و دوهفته ای درگیرش بودیم البته خدا رو شکر ویروسش با تب زیاد همراه نبود(آخه من خیلی از تب میترسم) فقط یه روز اونم نیم درجه تب داشتی ولی سرفه های خلطی شدید به همرااه آب ریزش بینی .....که خدا رو شکر تموم شد و الان سالم و سرحالی خدای مهربون بارون رحمتت را بر م...
21 دی 1390

کریسمس مبارک

عسلکم سلام زن عمو فهیمه خیلی باسلیقه و خوش ذوقه از یک ماه پیش وسایل درخت کریسمس رو تهیه میکرد و یه درخت خوشکل درست کرد، شما رو بردم تا با درخت کریسمس عکس بگیری ولی به هیچ طریقی نتونستیم ثابت نگهت داریم تا عکس بگیریم نمیشد من و زن عمو هم فقط تند تند عکس گرفتیم از عکسایی که خودم با دوربین گرفتم هیچ کدوم فایده نداشت ولی یه چند تا عکس زن عمو با گوشیش گرفت که بد نشده ...  بقیه در ادامه مطالب....   ...
12 دی 1390

تشکرانه...

دیروز عمه طاهره جونمون از تهران اومد و هممونو سورپرایز کرد، عمه طاهره هر وقت میاد به همراه خودش کلی شور و شادی میاره   آخه عمه طاهره خیلی مهربونو پر انرژیه عمه به همه زنگ زد و گفت یه مهمونی عصرونه داریم و همه رو دعوت کرد خونه عزیز، خلاصه از ساعت ٤ بعد از ظهر تا حدودای ٨ شب اونجا بودیم و کلی خوش گذروندیم (فکر نکنید مهمونیمون مجلس لهو و لعب بوده ها)   عمه جون یه عالمه ممنون به خاطر همه لطف و مهربونیهات عمه جون خیلی دوست داریم خدا جون عمه مهربون و خونواده عزیزش همیشه شاد و سالم و پر انرژی باشن ...
9 دی 1390

زهرای شیطون بلا

سلام خانم شیطون بلا بله خانمی خیلی شیطون شدی و در عین حال لجباز اگه خواستی یه کاری رو بکنی به هیچ طریقی نمیشه جلودارت شد، با اینکه کتاب "چگونه به کودک خود نه بگوییم" رو خوندم ولی اصلا نمیشه راهکاراشو عملی کرد اینقدر جیغ میزنی که همه مجبور میشن گوش به فرمانت بشن یکه از نمونه هاش چند شب پیش بود که چون بابایی درس داش اومدیم بالا و شما اراده کردی بری سراغ کمد کتابای مامان و .....ادامه ماجرا به روایت تصویر..... تصمیم گرفتم بذارمت تو کمد و در رو تا جاییکه میشه ببندم تا تنبیه بشی..... این هم عکس العمل زهرای بلا.. دیگه حرفی برای گفتن ندارم چون این عکس کاملا گویاست که چقدر این کار من اثر تربیتی روی شما گذاشت ...
7 دی 1390

روزای آخر پاییز زیبا

سلام عسلکم غروب جمعه ۳تایی رفتیم اطراف زاینده رود برای گردش که چشممون خورد به این دوچرخه ها و کلی ذوق زده شدیم آخه من و بابایی با این دوچرخه ها خاطره داریم ....... زهرا، بابایی و دوچرخه... زهرا و آسم.ن زیبای خدا... ...
28 آذر 1390