زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

نماز خوندن زهرا

سلام زهرای نازم چند وقتی هست تا صدای اذان میاد یا میبینی یکی داره نماز میخونه هوس نماز خوندن میکنی و میگی"انااااا" یعنی الله اکبر... و میدوی چادرتو میاری   و میگی بهت مهر بدم و جالب اینجاست که تقریبا ترتیب نماز رو بلدی اول نیت میکنی یه چیزایی میگی   بعضی وقتا عجله داری و همون رکعت اول قنوت میگی رکوع و بعد هم سجده....که البته نمیدونم چرا بعضی وقتا تعداد سجده هات کم و زیاد میشه تعداد رکعات هم متفاوتند...۲ ،۳ ، ۴ و گاهی بیشتر  بعد از نماز هم میشینی و تسبیح میگیری دستت و.... بعد بهت میگم "زهرا جان برای همه نینی ها دعا کن" شما هم میگی "چشم"و..... بعضی وقتا نمازت که تموم شد با خدا بای ...
31 ارديبهشت 1391

سفر به قم و کاشان

سلام زهرای عزیزم خیلی وقت بود که دلتنگ حرم کریمه اهل بیت بودم و قسمتم نمیشد. خدا رو شکر هفته گذشته دانشکده بابایی به خاطر برگزاری همایش تعطیل شد و بابایی پیشنهاد داد آخر هفته یه سر بریم قم و کاشان....پنجشنبه حدود ساعت ۴ بعد از  ظهر حرکت کردیم.....چه جاده سبز و قشنگی به خاطر بارندگی های اخیر همه جا پر از طراوت و شادابی بود....برای نماز مغرب و عشا حرم بودیم -هرچند شما نذاشتی من نماز بخونم و فقط میخواستی بدو بدو کنی و بری کنار حوض آب بازی کنی- ولی باز هم دادن یه سلام به حضرت و بودن تو اون فضای روحانی کلی بهمون انرژی داد خانمه گفت تو حرم عکس گرفتن ممنوعه ولی.... این چراغونی های خوشکل هم به خاطر میلاد حضرت زهراست بانوی...
24 ارديبهشت 1391

نقاشی

سلام عزیز دلم تازگی به نقاشی خیلی علاقمند شدی به حدی که هیچ جایی از نقاشی کشیدن شما در امان نیست جزوه های بابایی، در، دیوار،فرش،.. و خلاصه هر جایی که به نظرت مناسب بیاد تا روش یه اثری خلق کنی برای اینکه آثار شما رو بتونیم حفظ کنیم و البته  مهمتر از همه اینکه همه جا رو از دست آثار شما حفظ کنیم! بابایی یه برگه A1 رو دیوار چسبوند و شد محل نقاشی کشیدن شما و البته شما هم از این ایده خوشت اومد و فعلا داری اونجا نقاشی میکشی داری فکر میکنی چی بکشی من بهت پیشنهاد دادم جوجه بکش ولی خوشت نیومد اینم عکس العملت   بالاخره تصمیم گرفتی نی نی بکشی و داری رنگ مناسب رو پیدا میکنی ...
16 ارديبهشت 1391

اصفهان شهر زیبای خدا

سلام عجب ماهیه این اردیبهشت این روزا هوا بهشتی شده واقعا حیف که بابایی اصلا وقت نداره بیاد بریم گردش، هرچی منتظر شدیم دیدیم فایده نداره بابایی اصلا وقتش آزاد نمیشه این بود که چند روز پیش با مامان لیلا و خاله فاطمه و خانم آقای کاظمی و دخترشون(که از دوستای خانوادگی مون هستن) رفتیم باغ گلها وای که چه هوای خوبی داشت چه فضای رویایی و زیبایی واقعا جای بابایی خالی بود دوربین همراهمون نبود ولی یه چند تا عکس با گوشی از دخمل نازم گرفتم که دیدنش خالی از لطف نیست بقیه در ادامه مطلب   ...
14 ارديبهشت 1391

قطار سواری عروسکها!

سلام جیگر طلای مامان این روزا خیلی بازیگوش شدی ودر عین حال تنوع طلب، زود از اسباب بازیهات خسته میشی و یه بازیه جدید یا یه اسباب بازیه جدید میخوای، هر روز باید کلی فکر کنم تا با همون اسباب بازیهای قبلیت یه بازیه جدید کشف کنم تا دوس داشته باشی مشکل دیگه اینکه خانم خانما خیلی بد غذا شده و باید ترفندهای مختلف به کار ببرم تا لطف کنید و یه چیزی بخورید چند روز پیش یه فکری به ذهنم رسید اینکه با لوگوهات یه قطار درست کنیم و عروسکها رو سوارش کنیم خدا رو شکر خیلی خوشت اومد و کلی وقت باهاش سرگرم بودی ....کم کم وقت میوه خوردنت شد و نقشه کشیدم از عروسکات کمک بگیرم تا سیب رو بخوری ....خدا رو شکرر نقشه ام اثر کرد و یه سیب کامل خوردی مع...
8 ارديبهشت 1391

زهرای سحرخیز

سلام دختر قشنگم امروز سحرخیز شده بودی و ساعت ۶ از خواب بیدار شدی منم دیشب دیر خوابیده بودم و اصلا حس نداشتم پاشم یا حتی چشمامو باز کنم سعی کردم به زور بهت شیر بدم تا بخوابی ولی زهی خیال باطل .... بهم گفتی "پا" یعنی پاشو!! بابایی بغلت کرد، بهت آب داد ولی آروم نشدی بابایی بردت پشت پنجره و پرنده ها رو بهت نشون داد که داشتن نماز میخوندن کلی براشون ذوق کردی ولی دوباره زدی زیر گریه و "مامان" و "دد" میخواستی به زور چشمامو باز کردم و پاشدم بغلت کردم به بابایی گفتم بره بخوابه( آخه طفلک فقط صبحای جمعه میتونه بخوابه) از هر ترفندی استفاده کردم نتونستم منصرفت کنم و کاملا مصمم بودی بری "دد"..... تا اینکه مامان احترام مثل یه فرشته نجات اومد پایین تا بب...
1 ارديبهشت 1391