زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

فرشته کوچولوی خدا

سال جدید و خونه جدید

سلام دخمل نانازم چند ماهی بود که آپارتمانمونو تحویل داده بودن ولی دلمون نمیومد از پیش مامان احترام اینا بریم تا اینکه خونه جدید مامان احترام و عمو اینا هم آماده شد و از پیشمون رفتن  و ... دیگه مموندن ما هم فایده نداشت و بالاخره یه روز باید از هم جدا میشدیم و روز 5شنبه 23 اسفند اسباب کشی کردیم و از خونمون با همه خاطرات خوبش خداحافظی کردیم و رفتیم خونه جدید.... فکر میکردم خیلی برامون سخت باشه چون به مامان احترام خیلی وابسته شده بودیم آخه به جرأت میتونم بگم مامان احترام بهترین مادرشوهر دنیاس و هرکسی جای من بود دور شدن از چنین مادر ماهی براش خیلی سخت بود ولی تونستیم با این شرایط کنار بیایم و البته یه حسن بزرگ هم داره اونم اینکه کنترل شم...
29 فروردين 1392

چراهای این روزهای زهرا

سلام شیرین زبونم این روزا خیلی کنجکاو شدی و سوالای جالبی میپرسی یه کتاب داری آموزش رنگها به زبان مداد رنگیه تو یکی از صفحه ها مداد سبز رو کشیده و توضیح دداده که باهاش درخت و ... میشه بکشی چند صفحه بعد مداد قهوه ای رو کشیده و گفته که با قهوه ای میشه درخت و ... بکشی تا رسیدم به اینجا یه دفعه میگی " مامان پس چرا با دوتاش میشه درخت بکشی؟" و خودت ورق زدی رنگ سبز رو آوردی و بهم نشون دادی منم کلی قربون صدقه ات رفتم و برات توضیح دادم کلا این روزا به چیزایی که دوتاس گیر دادی مثلا چرا مامان احترام دو تا عینک داره؟ چرا عمه طاهره دو تا خونه داره؟ چرا دایی دو تا گوشی داره؟ چرا آپارتمانمون دو تا آسانسور داره؟  چرا بینیم دوتا سوراخ داره  و....
3 اسفند 1391

عکس های شمال

سلام ووروجک کوچولو برای تعطیلات 22بهمن با مامان احترام اینا  رفتیم شمال ولی متاسفانه بابایی به خاطر کارای عقب مونده ای که داشت نتونست همراهمون بیاد و جاش خیلی خالی بود البته اینقدر مامان احترام اینا ماهن که اصلا نذاشتن جای خالی بابایی رو حس کنیم و خیلی بهمون خوش گذشت. دوباره وقت ندارم خاطرات سفر رو کامل بنویسم ولی عمه یه پیشنهاد داد که کلمات کلیدی که خاطرات رو برامون یاد آوری میکنه بنویسم تا ببینم بعدا فرصت میشه کامل برات بنویسم "ساجده بخند"، "تاب تاب عباسی تو جنگل"، "کفشامو بپوش میخوام برم"،"حاجی بغلم کن راه برو"و....... خوشگل خانم در حال نقاشی روی ماسه ها     اینم قلعه ای که با عمه درست کردیم و زهرا و س...
2 اسفند 1391

سفر به پیشگاه امام عشق و مهربانی

سلام نازگلکم دوباره با تاخیر اومدم اما این بار یه کم دلیلم موجهه دو تا سفر داشتیم  اول اینکه بعد از 6 ماه انتظار به پیشگاه امام عشق و مهربانی امام رضای مهربانم مشرف شدیم. آخه بعد از اون سفر پر از اضطراب که تو ماه رمضون به مشهد داشتیم و اصلا نتونستیم درست زیارت کنیم من و بابایی بد جور دلمون برای حریم باصفاشون پر میزد و همینکه امتحانای پایان ترم بابایی تموم شد تصمیم گرفتیم بریم پابوس آقا و خدا رو شکر شب میلاد پیامبر خوبیها در جوار فرزند نازنینشون تولد رو جشن گرفتیم. شما هم مثل خودم عاشق صحن اسماعیل طلا بودی از تو صحنهای دیگه که گنبد رو بهت نشون میدادم و بهت میگفتم سلام کن خیلی توجه نمیکردی ولی وقتی میرفتیم صحن اسماعیل طلا خود...
24 بهمن 1391

زهرای مصمم!

سلام جیگرم همه میگن که خونواده بابایی خیلی رو کاراشون مصمم هستن (دوست ندارم از لفظ لجباز استفاده کنم!)  و این طور که پیداس شما از این خصلت بهره زیادی بردی اگه یه کاری رو بخوای انجام بدی خیلی سخت میشه حواستو پرت کرد و به قول معروف پیچوندت  و در مواقع نادری هم که تونستم پشیمونت کنم چوبشو خوردم یه بار میخواستی کشوی بابایی که جزوه هاش داخلش بود رو بریزی بیرون به زحمت پیچوندمت  ولی  نصف شب بیدار شدی و گریه و جیغ که چراغو روشن کن و وقتی چراغ روشن شد دویدی  رفتی سراغ کشوی بابایی و همه را ریختی بیرون و با یک چهره فاتحانه منو نگاه کردی چند روز پیش هم میخواستی بری سراغ جعبه لوازم آرایشم و........نصف شب: زهرا:" ...
8 بهمن 1391

فرهنگ لغات

سلام شیرین زبونم مامانو ببخش با تاخیر اومدم دلیل موجهی ندارم ولی میتونم کلاسایی که میرم رو بهونه کنم! این روزا خیلی شیرین زبون شدی عاشق حرف زدنتم لهجه خیلی خنده داری داری مخلوطی از اصفهانی و نجف آبادی و فارسی معمولی بعضی کلمات رو خنده دار ادا میکنی مثلا استخون: اسکنون           بنویسم: ببنیسم         گوشت کوب:  گوش گوش          بریزم: بزیلم     آخ جون موهات داره بلند میشه و تقریبا میتونم دم اسبی ببندم البته اگه شما اجازه بفرمایید   ...
7 بهمن 1391

عکس العمل متفاوت!

سلام عسلکم این روزا عاشق دیدین فیلمهای نوزادیت هستی . اما پارسال یادمه یه بار برات یکی از فیلمای نوزادیتو گذاشتم اولش با تعجب نگاه کردی و کم کم بغض کردی و گریت گرفت و هر کاری میکردم آروم نمیشدی و با نگرانی میخواستی دوباره فیلمو نگاه کنی فکر میکردی این زهرایی که تو فیلمه و من و بابایی قربون صدقه اش میرم شما نیستی خوب البته واقعا چهره ات عوض شده و حق داشتی ولی اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر ناراحتت کنه. چند روز پیش قصه به دنیا اومدنت و نوزادیتو برات گفتم و بهت گفتم که از اون روزا فیلم هم داریم کلی ذوق کردی و میخواستی ببینی، عکس العملت خیلی متفاوت بود تا فیلماتو داری میبینی همش میگی " خدا نی نی زهرا رو"، و ادای اون روزا رو در میاری و ما هم با...
15 دی 1391

زهرا به دانشگاه میرود.....

سلام خانم دانشجو الهی فدات شم که هر روز یه ژستی میگیری یه روز مغازه دار میشی و البته خلاقیت بالایی هم داری از بس با پول بازی میکردی نگران بودیم که پول کثیفه و ممکنه مریض بشی، مامان احترام گفت کاش یاد میگرفت تو بازی با کارت خرید کنه......که یه دفعه رفتی یه کارت تلفن با مهر شکیات آوردی و این جوری بودکه مغازه داریت به روز شد یه روز میگی من عزیز شدم و میری کتری و فنجون میاری و میگی آقا باغه میخوام بلاش چایی ددست کنم. (روسری دم دستت نبود حوله سرت کردی!) یه روز دوباره عزیز میشی، چادر سرت میکنی و روی صندلی نماز میخونی یه روز مداح میشی ، میگی بلندگو برات بیاریم و شرع به خوندن میکنی و باید همه گریه کنن دیروز اوم...
9 دی 1391

پس لرزه های تنبیه دردسر ساز....

سلام ووروجکم دیشب وقتیکه من در حال نماز خوندن بودم مکالمه ای بین شما و بابایی رد و بدل شد که باعث شد خندم بگیره و نمازم باطل بشه زهرا: بابایی میگمااااا من شیطونی کردم منو بذار اون بالا بابایی: نه بابا جون اونجا خطر داره زهرا: من شیطونی کردم خوب... بابایی :   از این به بعد هر کس دختر خوبی بود میذازمش اونجا زهرا: قول میدم دیگه شیطونی نکنم  منو بذار بالا بابایی: اصلا دیگه هیچ کس حق نداره بره اون بالا بله اینجا بود که من از خنده روده بر شده بودم و نمازم باطل شد و به کمک بابایی اومدم و با هزار کلک پشیمونت کردیم (این عکس رو در حال تاب بازی توی حیاط ازت گرفتم) ...
7 دی 1391